ورود به حوزه و آغاز زندگی طلبگی
سال ۱۳۵۰ کلاس اول راهنمایی بودم. یک ماهی از شروع سال اول تحصیلی گذشته بود که ماه مبارک رمضان آغاز شد. روحانی مسجد محله مان توی پاکدشت آقایی بود به نام حاج آقای شوشتری. ایشان برای نوجوانان کلاسهای عقیدتی گذاشته بود. من هم توی این کلاسها شرکت میکردم. توی یکی از همان کلاسها ایشان به من پیشنهاد دادند که برای ادامه تحصیل حوزه را انتخاب کنم و طلبه شوم. می گفتند شما بچه مستعدی هستی و به لطف خدا در این راه طلبه موفقی میشوی. حرف جدیدی بود. قبلأ هیچکس توی خانواده و فامیلمان روحانی نبود. قدری روی پیشنهادشان فکر کردم و بعد پذیرفتم اما برخورد خانوادهام چیزی متفاوت از تصمیم من بود. آنها موافق نبودند مخصوصأ مادرم. مادر با اینکه خودش زن بسیار مؤمن و وارسته ای بود به مسایل اعتقادی بسیارعلاقهمند بود و گرایش فراوانی به مسایل داشت؛اما میگفت پسرم فقط ۱۱ سالش است و شاید نتواند درست برای آینده اش تصمیم بگیرد. این مخالفت مادرم همچنان ادامه داشت تا شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان. آن شب که گذشت دیدم مادرم آمد و با حال خاصی گفت که دیگر با موضوع طلبه شدن من هیچ مشکلی ندارد. این تغییر صد در صدی در نگرش مادربه این جریان برایم تعجبآور بود. وقتی گفتم چه شده گفت دیشب خواب دیده که سقف گوشهای از مسجد شکافته شده و من در لباس روحانی از آنجا عروج کردهام. خیلی خوشحال شدم. خدا خیلی زیبا مسیر آغاز طلبگیام را هموار کرده بود. با این خواب هم مادر قلبأ آرام و راضی شده بود و هم خودم یکجورهایی رضایت خداوند را در تصمیمی که گرفته بودم،میدیدم.
وقتی رفتیم مدرسه تا اطلاع بدهم که چه تصمیمی گرفتهام معلم زبان و مدیر مدرسهام خیلی ناراحت شدند و گفتند که حیف است که میخواهی مدرسه را کنار بگذاری و شما درست خیلی خوب است و آینده درخشانی پیش رو داری. لابد انتظار داشتند این آینده درخشان با دکتر یا مهندس شدن سراغم بیاید. بندگان خدا هر کدامشان کلی با من حرف زدند اما من واقعأ تصمیمم را گرفته بودم. رفتم پیش حاج آقای شوشتری و گفتم که همهی کارهایم را انجام دادهام و آماده رفتن به حوزه هستم. آنجا ایشان حرفی بهم زدند که بعد از سال ها هنوز توی گوشم زنگ میخورد. وقتی دیده بودند که تصمیم نهاییام را گرفتهام و خانواده هم با این قضیه مشکلی ندارند شروع کردند به اتمام حجت با من. بهم گفتند که فلانی اگر میخواهی برای پولدار شدن زندگی کنی هیچ وقت طلبه نشو،چون در این صورت اگر توی بازار تهران بچرخی و پول خردهایی که روی زمین افتاده جمع کنی،درآمدت از طلبه شدن بیشتر میشود. اگر برای شهرت میخواهی بیایی طلبه شوی،برای اینکه بین مردم شناخته شوی،این کار را نکن چون توی طلبگی شهرتی نیست. اگر وقتی توی خیابان قدم گذاشتی و یک نفر به خاطر طلبه بودنت به تو سلام کرد بدان که نفر بعد یک ناسزا روانهات میکند. اگر میخواهی دنبال رفاه باشی،باز هم سراغ طلبگی نیا چون در طلبگی همیشه سختی و رنج است اما اگر نه،اگر میخواهی سربازی امام زمان(عج) را بکنی،بیا و طلبگی کن. اینجا بهترین جا هست برای این کار و خدمت. حرف استاد خیلی به دلم نشست و باعث شد از همان اول تکلیفم را با طلبگی روشن کنم و بدانم چه انتظاری باید از این لباس داشته باشم. از لحاظ معنوی واقعأ فضای طلبگی برایم فضایی منحصر به فرد و تکرار ناشدنی بود. صفا،صمیمیت ،همبستگی بین طلبهها،درسهای اخلاق،دعاهای کمیل،عبادتهای نیمه شب و… همه و همه خاطرات شیرینی را برایم آفرید که همیشه آرزو میکنم بتوانم دوباره آن لحظهها را تجربه کنم.
آغاز آشنایی با امام (ره) و ورود به فعالیتهای انقلابی
از بدو ورودم به قم و حوزه،اولین مسألهای که با آن رو به رو شدم این بود که من باید از چه کسی تقلید کنم. شروع کردم به مشورت کردن با طلبههای سال بالاتر. آن موقع بود که برای اولین بار نام مبارک امام (ره) به گوشم خورد. کم کم توسط بچههای حوزه با امام (ره) و اندیشهشان آشنا شدم. چند سال بعد همزمان با شروع فعالیتهای انقلابی مردم بویژه خانواده و برادرانم،با تعدادی از بچهها تحت عنوان “طلاب انقلابی ورامین” شروع کردیم به انجام فعالیتهای انقلابی. اعلامیههای امام (ره) را تکثیر و به طور مخفیانه پخش میکردیم. رسالهشان را دست به دست میگرداندیم و خلاصه هر کاری میکردیم تا حرف و پیام شان روی زمین نماند. سال ۵۷ بود و هنوز انقلاب اسلامی پیروز نشده بود. من حدودأ هجده ساله بودم و قرار بود برای اولین بار بروم تبلیغ. همراه تعدادی از بچههای طلبه راهی شهرستان داراب شدیم. هنوز پایمان به شهر باز نشده بود وهمگی توی مینیبوس بودیم که خبر آمدنمان به گوش نیروهای ژاندارمری رسید و آنها سریع ماشینمان را محاصره کردند. هیچ نفهمیدیم چه کسی به ژاندارمری گفته بود که توی مینیبوسی که به شهر میآید تعدادی طلبه هم هست. توی ساک من و بعضی از بچهها پر بود از اعلامیههای امام. مانده بودم که حالا چه کار کنم که یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. شاید تصمیم عاقلانهای نبود اما به امتحانش میارزید. قبل از اینکه نیروهای ژاندارمری بیایند داخل مینیبوس و شناساییمان کنند،سریع لباس و عمامه را درآوردم و گذاشتم توی کیفم. به بقیه رفقایم هم گفتم که این کار را بکنند،اما فقط یکی دو نفرشان این کار را کردند. نیروهای ژاندارمری که یک بلندگو دست فرماندهشان بود توی گاراژ شهر دستور توقف به ماشینمان داد و به ما گفتند که همگی پیاده شویم. من اولین نفری بودم که پیاده شدم و بدون اینکه عکسالعمل خاصی از خودم نشان بدهم،سرم را انداختم پایین و از گاراژ زدم بیرون. فرمانده نیروهای ژاندارمری پشت بلندگو چند مرتبه مرا صدا کرد و گفت که برگردم اما من دلم را زده بودم به دریا و نمیخواستم بمانم. به خودم گفتم میروم هرچه باداباد یا میریزند و دستگیرم میکنند یا اینکه بیخیالم میشوند.
از گاراژ که زدم بیرون دیدم یک تاکسی جلوی درش نگه داشت و کسی از آن پیاده شد،هنوز مسافر در تاکسی را نبسته بود که زود پریدم و سوار شدم. داراب را بلد نبودم. اصلأ اولین باری بود که قدم آنجا میگذاشتم برای همین وقتی راننده از من پرسید کجا میروی گفتم سر چهارراه بعدی پیاده میشوم!
چهارراه بعدی پیاده شدم کسی هم نیامد سراغم بعدها متوجه شدم همهی رفقای طلبهام را گرفتهاند و به خاطر رساله و اعلامیههای امام که همراهشان بود،خیلی اذیت و آزارشان کردهاند. تازه بعد از آن هم فرستاده بودنشان شیراز و زیر دست ساواک شیراز هم کلی شکنجهشان کرده بود. خلاصه اینکه بعد از ۵۰ روز با وساطت و تلاش شهید دستغیب آنها را آزاد کرده بودند.
من داراب ماندم. روز تاسوعا یکی از دوستام به نام آقای شاهرودی که مدیریت برنامههای مذهبی داراب بر عهدهاش بود آمد سراغم و گفت ما برای روز تاسوعا یک راهپیمایی داریم که به میدان اصلی شهر ختم میشود. اگر میشود شما بیایید و برایمان در آخر مراسم سخنرانی کنید. گفتم باشد میآیم. چرا که نه. آقای شاهرودی گفت فقط یک خواهش از شما دارم آن هم این است که لباس روحانیتتان را درآورید و در جایگاه یک دانشجو که از تهران به اینجا آمده برایمان سخنرانی کنید. بنده خدا وصف شکنجههایی که توی شیراز کرده بودند شنیده بود و نگران بود. میخواست تا آنجا که امکان دارد احتیاط کند؛ قبول کردم.
صبح تاسوعا آقای شاهرودی یک دست کت و شلوار و یک عینک آفتابی برایم آورد. مراسم عزاداری و سینه زنی که تمام شد،وسط میدان درست زیر مجسمه رضا شاه ایستادم و خوب یادم هست که سخنرانی تندی هم کردم. گفتم شاه آمده و بادی به غبغب انداخته و میگوید که من برایتان آب و نان آوردهام فلان و بهمان آوردهام …؛آخر کسی نیست که به او بگوید مردک مگر از ارث پدریات برایمان اینها را آوردهای که این طور افتخار میکنی،مال ملت است همه اینها،از جیب خودت خرج نکردهای که داری منت میگذاری.
وسط حرفهایم بین جمعیت همهمهای افتاد و در عرض کمتر از چند دقیقه نیروهای ژاندارمری افتادند بین مردم تا متفرقشان کنند. سخنرانیمان به درگیری سختی ختم شد. چند تا شهید هم دادیم آن روز. آقای شاهرودی به همراه چند نفر دیگر سریع مرا از لابهلای جمعیت رد کردند تا آبها از آسیاب بیفتد. یکی، دو ساعت بعد از مراسم آقای شاهرودی آمد و حرف سخنرانی در مراسم فردا را پیش کشید. قرار بود برنامه روز عاشورا در امامزاده ای در داراب برگزار شود با این تفاوت که این جا دیگر قرار نبود لباسم را از تنم در بیاورم. صبح روز بعد مردم توی امامزاده جمع شدند و یک عزاداری جانانه کردند. بعد از مراسم همان طور ملبس شروع کردم به سخنرانی و ذکر مصیبت. حرف می زدم و چشمم اطراف را می پایید. هر لحظه انتظار داشتم مأموران از درب امامزاده بریزند تو و بیفتند به جان مردم. خدا را شکر آن روز اتفاق خاصی نیفتاد.
شهادت برادران، برادر زاده و مادرم
به لطف خدا و در سایه راهنمایی های حضرت امام خمینی(ره) انقلاب اسلامی ایران با دست خالی و مشت های پر اراده مردم به پیروزی رسید. اتفاق خوشی که در هیچ محاسبه ای نمی گنجید. هم زمان با پیروزی انقلاب تحرکات ریز و درشت زیادی توسط ضد انقلاب در گوشه و کنار کشور دیده می شد. نقطه اوج این تحرکات هم در کردستان بود. حزب کومله و دمکرات دست به جنایت های منحصر به فردی می زد و مجدانه به مقابله با نیروهای انقلابی به ویژه نیروهای سپاهی می پرداخت. رویای انقلاب به تحقق پیوسته بود و همه بر خود واجب می دانستیم که از هیچ تلاشی برای حفظ و صیانت از آن کوتاهی نکنیم. اخوی بزرگترم حسن، آن زمان فرمانده سپاه بوکان بود. چیز زیادی از خدمتش در بوکان نمی گذشت که خبر رسید هفدهم شهریور ۵۹ در جریان عملیات پاکسازی بوکان به شهادت رسیده است. آن طور که بعدها برای ما تعریف کردند ایشان به همراه فرماندار شاهین دژ به اسارت نیروهای حزب کوموله دمکرات در می آیند و بعد از اسارت برای دریافت اطلاعات انواع و اقسام شکنجه ها را روی او اعمال می کنند و وقتی می بینند که او به جای اعتراف فقط فریاد الله اکبر، خمینی رهبر سر می دهد او را به پشت یک ماشین می بندند و داخل شهر روی زمین می کشند.وقتی با این شیوه هم به نتیجه نمی رسند به سرش شلیک می کنند و بعد از شهادتش به پیکرش اهانت می کنند و سینه اش را با تبر می شکافند.
یادم می آید یکی از هم رزمان برادرم بعداً برای تسلیت گفتن آمدند پیش مان. مادرم بهشان گفتند که فلانی، بگو ببینم حسن زنده به دستشان افتاد یا بعد از شهادتش آن ها با پیکر بچه ام این طور کردند؟ آن بنده خدا وقتی چنین صحبتی از مادرم شنید تا ته ماجرا را خواند و به ناچار به مادرم گفت: نه مادر جان حسن شهید شده بود که آن ها با او چنین کاری کردند. و مادرم هم نفس راحتی کشید و گفت: خب، خدا رو شکر. حالا خیالم راحت شد که بچه ام زجر کش نشده.
رفتن مظلومانه برادرم حسن فصل جدیدی از زندگی را برای خانواده مان رقم زده بود. پاسداری از خون او و رفقای شهیدش به منزله پاسداری از انقلابی بود که چیز زیادی از پیروزیش نمی گذشت. نمی بایست اجازه دهیم سرنوشت این انقلاب به دست کسانی غیر از فرزندانش تعیین شود.
شهریور ۵۹ رو به پایان بود. هنوز چهلم برادرم حسن نشده بود که جنگ شروع شد. سی و یکم شهریور ماه حزب بعث عراق با بمباران کردن چندین فرودگاه در ایران بر طبل جنگ کوبیده بود. جنگی نابرابر که کسی انتظارش را نمی کشید.
چهار ماه بعد از شهادت حسن، برادر دیگرم ” علی ” در نوزدهم دی ماه در منطقه ذوالفقاریه و در ادامه عملیات شکستن حصر آبادان به شهادت رسید. شهادت علی به جای این که کمر پدر و مادرم را خم کند و ما را داغدار، صبر و ایمان عجیبی را برای خانواده ما به ارمغان آورد. به خصوص برای مادرم که برای دومین بار مدال پر افتخار مادر شهید بودن بر سینه اش می درخشید. از زمان شهادت برادرم حسن فرزند ارشدش وحید برای جبهه رفتن خیلی بی تاب شده بود. این بی قراری با شهادت علی به اوج رسید و او را تا جبهه های غرب کشور کشاند. وحید چند مرتبه به جبهه تردد داشت تا این که در بیست و پنجم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران و در عملیات والفجر ۳ تنها در حالی که کلاس سوم راهنمایی بود، به فیض شهادت نائل آمد و به قافله پدر و عمویش پیوست. شهادت علی اکبروار وحید، برکات زیادی برای خانواده داشت. مادر به اسوه صبری تبدیل شده بود که خانواده های شهدایی که در همسایگی مان بودند برای التیام خاطر پیش او می آمدند. او هم از رسالت زینبی اش برای هیچ کدام کم نمی گذاشت و به نوبه خودش به یاری حسین زمان می شتافت.
هیچ کدام از برادر ها اگر عذری نداشتند جز جبهه جای دیگری نبودند. برای همین پدر و مادرمان هر لحظه خودشان را آماده شنیدن خبر شهادت یا مجروحیت یکی از ما کرده بودند. این انتظار حتی تا لحظه عروج ملکوتی مادر نیز ادامه پیدا کرد. در سال ۱۳۶۶مادر در قضیه حمله مأموران آل سعود به زایران ایرانی در مراسم برائت از مشرکین و به خاک و خون کشیدن آن ها حاضر بود و با شهادت مظلومانه اش به ندای حق طلبی بی بی دو عالم لبیک گفت و راه فرزندان شهیدش را با خون خودش بیمه کرد. نحوه شهادت مادر و پیش بینی هایی که در این زمینه کرده و به پدرمان گفته بود در جای خودش شنیدنی است و علو روح و درجات معنوی او را بیان می کند.
نزدیک به یک سال از شهادت مادر می گذشت که جنگ تمام شد. تقریباً چند روز از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ و آتش بس گذشته بود که حزب بعث با همکاری و به سرکردگی منافقین کوردل تحت عملیاتی به نام فروغ جاویدان (!!!) وارد نبردی نافرجام با ایران اسلامی عزیز شد. نبردی که با عملیات به یاد ماندی مرصاد توسط رزمندگان از قافله شهدا جا مانده ایرانی، به گورستان معاندان انقلاب اسلامی تبدیل شد. اما از این سفره با برکت الهی خداوند نیز برای خانواده قمی سهمی ارزشمند در نظر گرفت. شهیدی دیگر که حسن ختام شهدای خاندان مان شد، برادرم حاج یدالله بود. وی که طلبه بود و قبلاً در جریان غائله پاوه از ناحیه پا به مقام جانبازی نائل شده بود، مسؤولیت بنیاد شهید پاکدشت هم بر عهده اش بود. او در پنجم مرداد ۱۳۶۷ و در لحظات آخر عملیات مرصاد در حالی که با سه تن از برادران مظفر در یک سنگر بودند، با انفجار یک نارنجک به فیض شهادت نائل آمد.