بخش هایی از زندگی من و خانواده ام…

شهادت برادران، برادر زاده و مادرم

به لطف خدا و در سایه راهنمایی های حضرت امام خمینی(ره) انقلاب اسلامی ایران با دست خالی و مشت های پر اراده مردم به پیروزی رسید. اتفاق خوشی که در هیچ محاسبه ای نمی گنجید.

شهادت برادرم حسن

هم زمان با پیروزی انقلاب تحرکات ریز و درشت زیادی توسط ضد انقلاب در گوشه و کنار کشور دیده می شد. نقطه اوج این تحرکات هم در کردستان بود. حزب کومله و دمکرات دست به جنایت های منحصر به فردی می زد و مجدانه به مقابله با نیروهای انقلابی به ویژه نیروهای سپاهی می پرداخت. رویای انقلاب به تحقق پیوسته بود و همه بر خود واجب می دانستیم که از هیچ تلاشی برای حفظ و صیانت از آن کوتاهی نکنیم. اخوی بزرگترم حسن، آن زمان فرمانده سپاه بوکان بود. چیز زیادی از خدمتش در بوکان نمی گذشت که خبر رسید هفدهم شهریور ۵۹ در جریان عملیات پاکسازی بوکان به شهادت رسیده است. آن طور که بعدها برای ما تعریف کردند ایشان به همراه فرماندار شاهین دژ به اسارت نیروهای حزب کوموله دمکرات در می آیند و بعد از اسارت برای دریافت اطلاعات انواع و اقسام شکنجه ها را روی او اعمال می کنند و وقتی می بینند که او به جای اعتراف فقط فریاد الله اکبر، خمینی رهبر سر می دهد او را به پشت یک ماشین می بندند و داخل شهر روی زمین می کشند.وقتی با این شیوه هم به نتیجه نمی رسند به سرش شلیک می کنند و بعد از شهادتش به پیکرش اهانت می کنند و سینه اش را با تبر می شکافند.
یادم می آید یکی از همرزمان برادرم بعداً برای تسلیت گفتن آمدند پیش مان. مادرم بهشان گفتند که فلانی، بگو ببینم حسن زنده به دستشان افتاد یا بعد از شهادتش آن ها با پیکر بچه ام این طور کردند؟ آن بنده خدا وقتی چنین صحبتی از مادرم شنید تا ته ماجرا را خواند و به ناچار به مادرم گفت: نه مادر جان حسن شهید شده بود که آن ها با او چنین کاری کردند. و مادرم هم نفس راحتی کشید و گفت: خب، خدا رو شکر. حالا خیالم راحت شد که بچه ام زجر کش نشده.
رفتن مظلومانه برادرم حسن فصل جدیدی از زندگی را برای خانواده مان رقم زده بود. پاسداری از خون او و رفقای شهیدش به منزله پاسداری از انقلابی بود که چیز زیادی از پیروزیش نمی گذشت. نمی بایست اجازه دهیم سرنوشت این انقلاب به دست کسانی غیر از فرزندانش تعیین شود.
شهریور ۵۹ رو به پایان بود. هنوز چهلم برادرم حسن نشده بود که جنگ شروع شد. سی و یکم شهریور ماه حزب بعث عراق با بمباران کردن چندین فرودگاه در ایران بر طبل جنگ کوبیده بود. جنگی نابرابر که کسی انتظارش را نمی کشید.

شهادت برادرم علی

چهار ماه بعد از شهادت حسن، برادر دیگرم ” علی ” در نوزدهم دی ماه در منطقه ذوالفقاریه و در ادامه عملیات شکستن حصر آبادان به شهادت رسید. شهادت علی به جای این که کمر پدر و مادرم را خم کند و ما را داغدار، صبر و ایمان عجیبی را برای خانواده ما به ارمغان آورد. به خصوص برای مادرم که برای دومین بار مدال پر افتخار مادر شهید بودن بر سینه اش می درخشید.

شهادت برادرزاده ام  وحید

از زمان شهادت برادرم حسن فرزند ارشدش وحید برای جبهه رفتن خیلی بی تاب شده بود. این بی قراری با شهادت علی به اوج رسید و او را تا جبهه های غرب کشور کشاند. وحید چند مرتبه به جبهه تردد داشت تا این که در بیست و پنجم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران و در عملیات والفجر ۳ تنها در حالی که کلاس سوم راهنمایی بود، به فیض شهادت نائل آمد و به قافله پدر و عمویش پیوست. شهادت علی اکبروار وحید، برکات زیادی برای خانواده داشت. مادر به اسوه صبری تبدیل شده بود که خانواده های شهدایی که در همسایگی مان بودند برای التیام خاطر پیش او می آمدند. او هم از رسالت زینبی اش برای هیچ کدام کم نمی گذاشت و به نوبه خودش به یاری حسین زمان می شتافت.

شهادت مادر

هیچ کدام از برادر ها اگر عذری نداشتند جز جبهه جای دیگری نبودند. برای همین پدر و مادرمان هر لحظه خودشان را آماده شنیدن خبر شهادت یا مجروحیت یکی از ما کرده بودند. این انتظار حتی تا لحظه عروج ملکوتی مادر نیز ادامه پیدا کرد. در سال ۱۳۶۶مادر در قضیه حمله مأموران آل سعود به زایران ایرانی در مراسم برائت از مشرکین و به خاک و خون کشیدن آن ها حاضر بود و با شهادت مظلومانه اش به ندای حق طلبی بی بی دو عالم لبیک گفت و راه فرزندان شهیدش را با خون خودش بیمه کرد. نحوه شهادت مادر و پیش بینی هایی که در این زمینه کرده و به پدرمان گفته بود در جای خودش شنیدنی است و علو روح و درجات معنوی او را بیان می کند.

شهادت برادرم حاج یدالله

نزدیک به یک سال از شهادت مادر می گذشت که جنگ تمام شد. تقریباً چند روز از پذیرش قطع نامه ۵۹۸ و آتش بس گذشته بود که حزب بعث با همکاری و به سرکردگی منافقین کوردل تحت عملیاتی به نام فروغ جاویدان (!!!) وارد نبردی نافرجام با ایران اسلامی عزیز شد. نبردی که با عملیات به یاد ماندی مرصاد توسط رزمندگان از قافله شهدا جا مانده ایرانی، به گورستان معاندان انقلاب اسلامی تبدیل شد. اما از این سفره با برکت الهی خداوند نیز برای خانواده قمی سهمی ارزشمند در نظر گرفت. شهیدی دیگر که حسن ختام شهدای خاندان مان شد، برادرم حاج یدالله بود. وی که طلبه بود و قبلاً در جریان غائله پاوه از ناحیه پا به مقام جانبازی نائل شده بود، مسؤولیت بنیاد شهید پاکدشت هم بر عهده اش بود. او در پنجم مرداد ۱۳۶۷ و در لحظات آخر عملیات مرصاد در حالی که با سه تن از برادران مظفر در یک سنگر بودند، با انفجار یک نارنجک به فیض شهادت نائل آمد.